
آن کــــس که درد عـــشق بداند
اشــــکی بر این ســـخن بفشاند :
این سان که ذره های دل بی قرار من،
سر در کمند عشق تو، جان در هـوای توست
شاید مــحال نیست که بعد از هزار سال
روزی غــــبار ما را، آشــــفته پوی باد؛
در دوردست دشتی از دیــــــده ها نهان
بر برگ ارغـوانی، پیچیده با خزان
یا پای جویـــباری، چون اشک ما روان
پهلوی یکــــــدگر بنشـــــاند!
مــا را به یکـــدگر برساند!
فریدون مشیری
نظرات شما عزیزان:
|